«اشعاررحلت پیامبر(ص)3»
89/11/10 5:9 ع
به گریه عقیده دل باز کردند
ز زهرا پرسش ان راز کردند
که ای تقوا و عصمت زا تجسم
چه بد ان گریه ها و ان تبسم
چه رازی در پیام حضرتش بود
بگفتا: ان امام الرحمه فرمود:
مباش افسرده خاطر از جدایی
تو پیش از دیگران پیش من ایی
ترا در خلوت ما راه باشد
ترا عمر کم و کوتاه باشد
رسولا، احمد، امت نوازا
ز رحمت بر سر این نکته بازا
که چون دادی به زهرا وعده وصل
به او گفتی ز سوز و سردی فصل ؟
به او گفتی در این ایوان نیلی
که نیلوفر ندارد تاب سیلی ؟
به زهرا گفته ای این راز یا به
چون گل پرپر شود با تازیانه ؟
تو که بر فاطمه دادی بشارت
به زخم سینه اش کردی اشارت ؟
در سوگ امام حسن علیه السلام
آنشب مدینه شاهد سحر بود
ماه صفر آماده از بهر سفر بود
آنشب شقایق خون به جام لاله می
ریخت
از ابشار دیده خود ژاله می ریخت
آنشب سپیده جامه بر تن چاک میکرد
از روی لاله گرد غربت پاک میکرد
آنشب زمان از پرده دل داد میزد
مرغ حق از بیداد شب فریاد میزد
آنشب دل از داغ غم جانانه می
سوخت
برگرد شمعی بیمه جان پروانه می
سوخت
ام المصائب از مصیب دیده تر بود
در پیش او طشتی پر از لخت جگر
بود
آنشب برادر نیشها را نوش میکرد
از حق سخن می گفت و خواهر گوش
میکرد
آنشب حسن بهر حسینش راز می گفت
شرح بلا و کربلا را باز می گفت
آنشب حسن را سینه بودی پر شراره
چشم حسینش بود و قلب پاره پاره
آنشب سرشک از دیده عباس می ریخت
خون حسن از سوده الماس می ریخت
آنشب دل قاسم خدا را یاد میکرد
فریاد از بی رحمی صیاد می کرد
آنشب حدیث درد را با اه می گفت
از روز عاشورا به عبد الله می
گفت
خوش رحمتی
است یاران صلوات بر محمد
گوئیم از
دل و جان صلوات بر محمد
گر مؤمنی و
صادق، با ما شوی موافق
کوری هر
منافق صلوات بر محمد
در آسمان
فرشته، مهرش بجان سرشته
بر عرش خوش
نوشته صلوات بر محمد
صلوات اگر
بگوئی ، یابی هر آنچه جوئی
گر تو زخیل
اوئی صلوات بر محمد
ای نور
دیدة ما خوش مجلسی بیارا
میگو خوشی
خدا را صلوات بر محمد
مانند گل
شکفتیم ، در لطیف سفتیم
خوش
عاشقانه گفتیم صلوات بر محمد
والله دیدة
من از نور اوست روشن
جان من است
و من تن صلوات بر محمد
گفتیم با
دل و جان با عاشقان خوبان
شادی روی
یاران صلوات بر محمد
بیشک علی
ولی بود، پروردة نبی بود
شاه همه
علی بود صلوات بر محمد
گویم دعای
سید، خوانم ثنای سید
جانم فدای
سید صلوات بر محمد
خوش گفت
نعمت الله رمزی زلی مع الله
خوش گو
بعشق الله صلوات بر محمد
شاه نعمت
الله ولی
خورشید عشق را، ره شام و زوال
نیست
بر هر دلی که تافت، در آن دل
ضلال نیست
در آسمان دلبری و آستان عشق
نور جمال دلبر ما را مثال نیست
هر دم چو مهر نور فشاند به خاطرم
تا شوق اوست، جان و دلم را ملال
نیست
با نام احمد است که دل زنده می
شود
دل را بیازمای که کاری محال نیست
ای آفتاب حق که تویی ختم مرسلین
با روشنیّ روی تو، بدر وهلال
نیست
حد کمال و حکمت و انوار معرفت
تنها تویی وغیر تو حدّ کمال نیست
تا تو شفیع خلقی و دریای رحمتی
امید عفو هست و نشان وبال نیست
در صحنه حیات و به طومار کائنات
آیین پاک منجی ما را
همال نیست